چگونه ميشود جاسوس اتحاد جماهير شوروى نبود!؟
 
ساواک چطور لولوخوره اى

 براى کسانى که اين يادمانده ها را ميخوانند، خالى از لطف نيست تا بدانند که خالصانه درخدمت مردم بودن با چه مخاطراتى ميتواند همراه باشد.

  در دوران ۳۶ ساله خدمتم دروزارت امورخارجه شاهنشاهى چندين بار به جاسوسى براى اتحاد جماهير شوروى متهم شدم و البته هربارپوچى اين اتهامات به اثبات رسيده است.  اولين بار درعنفوان جوانى در سال ۱٩۵٤ در سفارت شاهنشاهى ايران در کراچى بود.

پدرم، عبدالحميد حکيمى عادت به نامه نويسى نداشت، لکن روزى نامه آبى رنگ هوائى از وى دريافت کردم. نوشته بود:"چند روز پيش براى انجام کارى به ستاد ارتش رفته بودم، در راهرو با سرهنگ بايندر رئيس رکن دوم بر خورد کردم و او مرا به دفتر خودش راهنمائى کرد و نامه ايرا جلوى من گذاشت. "  در اين نامه وابسته نظامى سفارت در کراچى تيمسار نيروى هوائى شاهنشاهى بنام ناصرى، مرا به جاسوسى براى اتحاد جماهير شوروى متهم کرده و اضافه کرده بود که هاشم حکيمى با مامورين سياسى سفارت شوروى در پاکستان مرتبا درتماس است!

پدرم ادامه داده بود: " بعد از خواندن نامه از سرهنگ بايندر پرسيدم، خوب حالا چکار بايد کرد ؟ سرهنگ بايندر گفت: اين احمق به کاهدان زده است، اين نامه باهمين اظهار نظر بايگانى خواهد شد!"

پدرم هشدار داده بود تا مواظب اين شخص باشم.  اين حضرت تيمسار درگوشه دفتر من مينشست، وقتى نامه را خواندم بلند خنديدم، او که آدمى فضول بود سئوال کرد چرا ميخندم؟ به او گفتم: " پدرم به ندرت نامه مينويسد واين نامه هم درباره جنابعاليست بفرمائيد بخوانيد!" ونامه را به او دادم. او از خواندن محتواى نامه بينهايت بر افروخت وباغضب از دفتر من بيرون جست و بدفتر تيمسار باتمانقليچ که تازه گى در کراچى سفير شده بود پريد و فرياد کنان به سفير گفت: "آقا ببينيد رکن دوم چکار ميکند گزارش محرمانه مرا ميدهند دست پدر متهم، بفرمائيد خودتان بخوانيد و قضاوت کنيد." پس از چند لحظه صداى تيمسار باتمانقليچ را شنيدم که بوابسته نطامى چنين گفت: "مگر من تا چند روز پيش رئيس شما نبودم؟ مگر اکنون سفيرو رئيس شما نيستم؟ چگونه بخود اجازه داده ايد، تا بدون مشورت با من چنين نامه سراپا کذب را به رکن دوم ستاد ارتش بفرستيد؟ و درضمن اگر هاشم حکيمى فرزند خواهر زاده نخست وزير و وزير دربار شاهنشاهى و غيره جاسوس اتحاد جماهير شوروى است پس چه کسى در کشور ما جاسوس نيست؟! سرهنگ بايندر درکارش بسيار دقيق و وارد است و حق با اوست و اين درس عبرتى است براى شما، تا از پرونده سازى براى افراد دست برداريد. بفرمائيد بيرون و بيشتر از اين مزاحم نشويد!"

دراينمورد بايد اضافه کنم که تيمسار ناصرى اصرار داشت تا دختر ش را بهمسرى من جا بزند که با استنکاف من روبرو شده بود. او بخيال خودش با اين اتهام خواست انتقام بگيرد!

دفعه دوم پس از اتمام دوسال ماموريت در بلگراد پايتخت يوگوسلاوى بود. همان چند روز اول بازگشت به تهران متوجه شدم که مرا تعقيب ميکنند و همچنين تلفن منزلم را ميشنوند. دراين باره چيزى به همسرم نگفتم، تا اينکه روزجمعه اى تابستانى  وگرم، براى تفريح و شنا به استخرى در حوالى اقدسيه رفته بوديم. پس از اينکه خود را جابجا کرديم، با انگشت به يک نفر که در کنارى ايستاده بود اشاره کردم تا نزديک شود! او هم آمد وبا اينکه لباس نظامى دربرنداشت بمن سلام نظامى داد و منتظر شد. به او گفتم:" برادر امروز جمعه است و تو هم زن وبچه دارى برو به آنها برس و ما تاساعت پنج بعد از ظهر اينجا خواهيم بود واگر ميدانستم بعد از آن ساعت کجا خواهم رفت بشما ميگفتم لکن چون نميدانم ناگزير بايد برگردى و انجام وظيفه کنى" وى سپاسگذارى کرد و رفت. همسرم که بکلى غافلگير و متحير شده بود مرا سئوال پيچ کرد. بالاخره ناگزير به همسرم فهماندم که مطلب ازچه قرار است. همسرم گفت عجب آدم پر روئى هستى، چگونه با مامور امنيتى اينگونه رفتار ميکنى !؟ آنوقت به همسرم گفتم مواظب باش تلفن ما تحت کنترل است . به او توضيح دادم که با آشنائى به کارهاى الکترونيک اين تشخيص  را دادم که تلفن خانه ما تحت کنترل است براى اينکه پس از گرفتن شماره يک صداى بسيار آهسته، تق تق، بگوش ميرسد و اين دليل بر اينستکه دستگاه شنوائى بخط تلفن ما وصل شده است. و از عجايب آنکه روزى قبل از اينکه شماره ايرا بگيرم، اين صداى  تق تق را شنيدم و نتوانستم شماره بگيرم ! چون خط به اصطلاح آزاد نبود!  باين جهت به شنونده گفتم: " سرکار اول صبر کن تامن شماره را بگيرم تا تو بتوانى گوش کنى ! طرف مربوطه که دستپاچه شده بود گفت " معذرت ميخواهم ببخشيد حق با شماست !!"

پس از مدتى که اطمينان حاصل کردند که بسبب ماموريت دوساله دريوگوسلاوى من نه تنها سرخ نشده ام بلکه رنگ صورتى هم بخود نگرفته ام دست از تعقيب من برداشتند.  دراينجا لازم است توضيح دهم که در آنروزها هنوز دستگاه هاى پيشرفته استراق سمع موجود نبود و اينکار را ناچار با وسايل دستى انجام ميدادند که اگر کسى هوش و حواسش سرجايش بود ميتوانست بفهمد که چه ميکنند.

بار سوم درخاتمه ماموريت پنج ساله در اسلو،  همان دو روز اول بازگشت به تهران طبق مقررات به دفتر دوست بسيار عزيزم عباس نجم، فرزند نجم الملک مشهور، که مدير کل امور ادارى وزارت امور خارجه بود براى معرفى خود و آمادگى بکار مراجعه کردم.

عباس نجم از ديدنم بسيار خوشحال شد. لکن چون در راه ترکيه انگشت شست  پاى چپم در اثر بى مبالاتى کارگران راه آهن ترکيه، شکسته شده و ناچار گچ گرفته بودند، عباس گفت لازم نبود که با پاى شکسته به وزارت خارجه بيائى تلفن ميکردى کافى بود. پاسخ دادم، حالم خوبست و پس از ساليان دراز ميخواهم از دوستان حاضر در تهران ديدن کنم و در ابتدا از خودت، نشستيم وبه دردل پرداختيم.  ولى هنگام خداحافظى، عباس نجم کفت: "متاسفانه يک خبر ناخوش آيند برايت دارم". ازکشوى ميز خود نامه ايرا بيرون کشيد و به دستم داد. آن کاغذ  نامه اى ماشين شده و بدون امضاء و نشانى خطاب به دفتر مخصوص شاهنشاهى بود، دائر براينکه من و همسرم متهم شده بوديم به جاسوسى براى اتحاد جماهير شوروى و نويسنده مدعى شده بود، که در دوران اقامت پنج ساله در اسلو ما چندين بار به مسکو رفته بوديم!

دربالاى اين نامه، ورقه کوچکى بود با سرلوحه دفتر مخصوص شاهنشاهى که بدون اظهار نظر زير سرلوحه با دست نوشته شده بود " به وزارت امور خارجه ارجاع شود"! اين دست نوشت، امضاء هم نداشت. لکن در حاشيه نامه جناب عباسعلى خلعتبرى وزيرامورخارجه شاهنشاهى وقت نوشته بود "آقاى حکيمى محاکمه ادارى شود! و پاراف کرده بود". من از خواندن دست نوشت وزير امورخارجه، سخت بر آشفتم و به عباس نجم گفتم:" اين دستور وزير امورخارجه هم غلط است و هم برخلاف مفاد مصوبه اساسنامه وزارت امورخارجه. ترتيبى خواهم داد که جناب وزير دست نوشت خودشانرا پاک کنند". عباس نجم با کمال حيرت پرسيد چکار خواهى کرد ؟ پاسخ دادم " دوسه روز صبر کن خواهى ديد".

همان لحظه بدون ديدار با ساير دوستان وزارت امور خارجه را بطرف دفتر نخست وزيرى ترک کردم. در آنجا بسراغ دوست و يا شايد بهتر، پدر خوانده خود، جناب پرويز خونسارى که در دفتر نخست وزيرى بکارهاى دانشجويان ايرانى در خارج از کشور ميرسيد رفتم. خونسارى از ديدن من خوشحال شد و اوهم ايراد گرفت که چرا با پاى گچ گرفته بسراغ ايشان رفته ام و چرا صبر نکردم تا گچکارى که چهل روز طول ميکشيد خاتمه يابد.  گفتم امکان نداشت تا اين مدت طولانى صبر کنم و سپس از ايشان خواستم که از يکى از معاونين ساواک برايم وقت بگيرد تا براى کارى بديدن آن معاون بروم. خونسارى گفت با ساواک چکار دارى؟ پاسخ دادم که متاسفانه نميخواهم بشما بگويم ! او با تعجب کمى مرا ورانداز کرد. سپس به شخصى تلفن کرد و بمن گفت: سه روز ديگر تيمسار، معتضد معاون ساواک ساعت ده صبح، منتظر تو خواهد بود و هنوز با تعجب مرا نگاه ميکرد.

اين موضوع را با هيچکس حتى پدرم و همسرم درميان نگذاشتم. صبح روز موعود، يک کيف دستى شرکت هواپيمائي ايرفرانس را با لوازم مورد لزوم آنى، پرکرده و در جاده سلطنت آباد در پارکينگى اتوموبيل را پارک کرده و پياده بطرف دربزرگ ساواک راه افتادم.  دربان مرا به دفتر افسر نگهبان راهنمائى کرد و پس از معرفى خود، افسر نگهبان  گفت منتظر شما بوديم لکن زير چشمى به کيف دستى ايرفرانس خيره شده بود، باينجهت کيف دستى را گشودم و محتويات آنرا که عبارت بود از، صابون و مسواک و خمير دندان و حوله و دم پائى و وسايل ريش تراشى و يک پيژامه به او نشان دادم و ديدم که واقعا تعجب کرده است!

 افسر نگهبان  سپس مرا با راهنمائى بطرف عمارتى فرستاد. راهنما در اتاقى را که خوب مبله شده بود باز کرد و گفت، اينجا باشيد تيمسار به ديدار شما خوهند آمد. به ديوار هاى اتاق عکسهائى بزرگ و قاب شده از مدلهاى اتوموبيلهاى اوايل قرن بيستم آويزان بود که مرا بسيار مشغول داشت.

 تا اينکه فردى با لباس سويل به اتاق آمد و خودرا، تيمسار معتضد معاون ساواک معرفى کرد. هر دو نشستيم. من ماجراى نامه بدون امضاء و دستور وزير خارجه را براى تيمسار معتضد شرح دادم و به ايشان گفتم:"  من جاسوس اتحاد جماهير شوروى هستم وبا پاى خود آمده ام تا طبق مقررات و اساسنامه وزارت امورخارجه شاهنشاهى محاکمه نظامى شده و حکم هرچه باشد درباره من اجرا شود! اين کيف هم، همانطورکه به اطلاع شما رسانيده شده است، حاوى وسايل اوليه و لازمه هر زندانى است، لطفا دستور بفرمائيد مرا به زندان تحويل دهند! "

 تيمسار که از تعجب دهانش باز مانده بود، دگمه زنگى رافشرد و نگهبان داخل گرديد به او گفت فورا به سرهنگ..... و سرهنگ... اطلاع بده که هرچه زود تر بما ملحق شوند". پس از چند دقيقه هر دو وارد شدند و نشستند. تيمسار از من خواهش کرد تا ماجرا را براى آنان بازگويم. پس از اينکه آن دو سرهنگ حرفهاى مرا شنيدند، يکى از آنان گفت "ازاين نامه هاى بى امضاء براى ماهم مينويسند و ترتيب اثر نميدهيم شما نبايد آنقدر دراينمورد سخت ميگرفتيد" گفتم اين مطالب را خوب ميدانم لکن بمصداق " آنرا که حساب پاک است از محاسبه چه باک است" اينجا آمده ام و از اينجا نخواهم رفت تا شما يک موتور سوار به وزارت امورخارجه بفرستيد و از آقاى عباس نجم مدير کل اداري، آن نامه کذائى را دريافت و در پرونده من که بدون ترديد ميدانم نزد شمادارم بايگانى فرمائيد. بودن اين نامه ودستور اشتباه وزير امور خارجه در حاشيه آن در پرونده من، همچون پيراهن عثمان، آينده مرا به نابسامانى خواهد کشاند ولى اگر اين نامه نزد شما باشد،آسوده خواهم خوابيد و بينهايت هم از لطف شما سپاسگذار خواهم بود.

سه نفر افسران ساواک زير لبى بايکديگر مذاکره کردند و يکى از سرهنگان از جلسه خارج شد و پس از چند دقيقه بازگشت و احساس کردم، که جلسه از رسميت افتاد. در حدود يک ربع ساعت بعد موتور سوار وارد اتاق شد وپاکتى را به تيمسار معتضد داد که پس از گشودن، محتوا را بمن نشان داد و گفت آيا اکنون راضى شديد ؟ پاسخ دادم  "بينهايت از لطف شما آقايان سپاسگذارم و بيش از اين مزاحم اوقات شما نميشوم و اجازه رخصت ميطلبم". هر دو سرهنگ تا دم در ورودى ساواک مرا بدرقه کردند و يکى از آنان درطول راه گفت: "آقاى حکيمى، کاش همه افراد مملکت مانند شما رفتار ميکردند و آنوقت ما اينهمه زير تبليغات مضره قرار نمى گرفتيم".

لازم نيست بگويم اينکار چه سرو صدائى در وزارت امورخارجه براه انداخت وتازه، عده اى نادان تصور کردند که من يکى  ازکارمندان عاليرتبه ساواک بايد ميبودم! زيرا تصور نميکردند، بهمين آسانى ميتوان مشکلات را از سر راه برداشت. لکن اين تصور آنان موجب شد که از مصونيت کاذب بهره گيرم!

اما موضوع به اينجا خاتمه نيافت. پس از پنج سال اقامت درتهران بالاخره با فشار پرويز خونسارى بعنوان سفير در کشور سودان منتصب شدم و از تصادف روزگار درهمانموقع تميسار معتضد نيز بسمت سفير شاهنشاه آريا مهر در دمشق منصوب شد. وزير امورخارجه تصميم گرفت که دونفر مارا دريک روز بحضور شاهنشاه معرفى کند لذا وقتى وارد تالارکاخ سعد آباد شدم تيمسار معتضد نيز آنجا بود، بسويش شتافتم و گفتم " تيمسار آيا مرا ميشناسيد ؟ " گفت اگر همه کس و همه چيز را فراموش کنم شما را نميتوانم از خاطر ببرم." من اضافه کردم " پس مى بينيد که جاسوس اتحاد جماهير شوروى اکنون بعنوان سفير شاهنشاه آريا مهر بحضور همايونى معرفى خواهد شد وبايد دراين باره بيشتر از هرکس از شما مجددا تشکر کنم که سد راه را از جلوى پاى من برداشتيد."

هاشم حکيمى